اگر هیچ کس نیست خدا که هست...
سلام... براتون متاسفم... چون من بازم اومدم!!! نمیدونم چی بگم! هم خوشحالم هم ناراحت!!! ولی این چند وقته از دستم حسابی راحت بودید ها! دیگه مجبور نبودید چیزایی رو که مینویسم بخونید!
خیلی دلم واسه یه آپ حسابی تنگیده بود ولی خوب ایندفعه میخوام یه آپ کوچولو کنم... از همه ی دوستانی هم که توی این مدت تنهام نذاشتن یه دنیا ممنون!
روزی مردی بود که خدا را قبول نداشت، کافر بود و کفر می گفت...
این مرد شناگر ماهری بود و موسسه ای آموزشی داشت ...
شبی از شب هایی که بی خواب شده بود نیمه شب از بستر بلند شد و تصمیم گرفت برای رفع بی حوصلگی در استخر موسسه اش شنا کند، هوا تاریک بود اما تنها نور ماه برایش کافی بود...
هنگامی که بر سر استخر امد و خواست شیرجه بزند به ناگاه متوجه سایه خود شد که به شکل صلیبی بر دیوار نقش بسته استََ! هراسان چراغی روشن نمود و نگاهش به استخر افتاد که آبی در آن نبود و تمامی آبش برای تعمیر استخر تخلیه شده بود(!)
واین بود نشانه ای از لطف الهی، و به یک کافر!!!
پیوست: باور کنید خدا به همه کمک میکنه، به همه! حتی به کسایی که دوسش ندارن! اصلا اگه خدا فقط به اونایی که خیلی دوسش دارن کمک میکرد دیگه بهش نمی گفتن خدا! اونوقت تازه میشد مثل ماها! خب ما هم به هر کی دوسمون داره کمک میکنیم، ولی خداوند واسه این خداست که حتی به اونایی هم که دوسش ندارن کمک میکنه!
اما یادمون باشه! هر کسی به شیوه ی خودش کمک میکنه! کمک ما آدما مثل خودمونه، کوچیک و بی ارزش! اما کمک خداوند هم مثل خودشه، بزرگ و بی انتها! کمک های خدا مثل خودشه، کمک هاش گاهی وقتی پیداس! درست مثل خودش که گاهی وقتا اونو حس میکنیم، جوری که فکر میکنیم اگه دست دراز کنیم میتونیم لمسش کنیم! کمک هاش گاهی وقت ها جوریه که خودمون قشنگ میفهمیم این کمک از طرف خداس!!! ولی گاهی وقتام کمک هاش مثل خودش پنهان و مرموزن! یعنی اصلا نمیفهمیم که یه کسی کمکمون کرده! درست مثل وقتی که خدا رو نمیبینیم! اشکال از چشمای ماست! خدا همیشه هست، خدا به همه ی همه کمک میکنه! حتی به یه آدم گناهکاری مثل من!اگه نمیتونیم ببینیم باید چشمامونو بشوریم!!!!!!!!!!
راستی خواهرم هم یه وبلاگ داره! حتما بهش سر بزنید، وبلاگ منو که دیدی چقدر توپه(بابا خودم میدونم نیست ولی حالا بذار دلمو خوش کنم دیگه!) وبلاگ خواهرم از وبلاگ من باحال تره! اونجا نرفته وبلاگمو ترک نکنی ها! واسه دیدن وبلاگش اینجا کلیک کنید.
خدا گفت: عزیز عاشق، فکر نمی کنی سفرت دارد دیر می شود؟ چمدانت زیادی سنگین است. با این همه سال و قرن و این همه ماه و هفته چه می خواهی بکنی؟...
عاشقی می خواست به سفر برود. روزها و ماه ها و سال ها بود که چمدان می بست. هی هفته ها را تا می کرد و توی چمدان می گذاشت. هی ماه ها را مرتب می کرد و روی هم می چید و هی سال ها را جمع می کرد و به چمدانش اضافه می کرد.
او هر روز توی جیب های چمدانش شنبه و یکشنبه می ریخت و چه قرن هایی را که ته ته چمدانش جا داده بود.
و سال ها بود که خدا تماشایش می کرد و لبخند می زد و چیزی نمی گفت. اما سرانجام روزی خدا به او گفت: عزیز عاشق، فکر نمی کنی سفرت دارد دیر می شود؟ چمدانت زیادی سنگین است. با این همه سال و قرن و این همه ماه و هفته چه می خواهی بکنی؟
عاشق گفت : خدایا! عشق، سفری دور و دراز است. من به همه این ماه ها و هفته ها احتیاج دارم. به همه این سال ها و قرن ها، زیرا هر قدر که عاشقی کنم، باز هم کم است.
خدا گفت : اما عاشقی، سبکی است. عاشقی، سفر ثانیه است. نه درنگ قرن ها و سال ها. بلند شو و برو و هیچ چیز با خودت نبر، جز همین ثانیه که من به تو می دهم.
عاشق گفت : چیزی با خود نمی برم، باشد. نه قرنی و نه سالی و نه ماه و هفته ای را.
اما خدایا ! هر عاشقی به کسی محتاج است. به کسی که همراهی اش کند. به کسی که پا به پایش بیاید. به کسی که اسمش معشوق است.
خدا گفت : نه ؛ نه کسی و نه چیزی. "هیچ چیز" توشه توست و "هیچ کس" معشوق تو، در سفری که که نامش عشق است.
و آنگاه خدا چمدان سنگین عاشق را از او گرفت و راهی اش کرد.
عاشق راه افتاد و سبک بود و هیچ چیز نداشت. جز چند ثانیه که خدا به او داده بود.
عاشق راه افتاد و تنها بود و هیچ کس را نداشت... جز خدا که همیشه با او بود...